شاعر : سعدی
 
چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
بزه کردی و نکردند مذنان ثوابی به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن

شعری دیگر از سعدی شیرازی به پیشنهاد راسخون«نظر که با همه داری به چشم بخشایش»